شعر ماجرای کوچه و قواله فدک

 

مردک پست که عمری نمک حیدر خورد             نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد

ایستادم به نوک پنجه ی پا اما حیف                 دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد

هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم                  نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد

آه زینب تو ندیدی! به خدا من دیدم                   مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد

سیلی محکم او چشم مرا تار نمود                   مادر از من دوسه تا سیلی محکم تر خورد

لگدی خورد به پهلوم و نفس بند آمد                  مادر اما لگدی محکم و سنگین تر خورد

حسن ازغصه سرش را به زمین زد، غش کرد      باز زینب غم یک مرثیه ی دیگر خورد

قصه ی کوچه عجیب است (مهاجر) اما              وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد

( شاعر : محمد بنواری)

اشتراک در
اطلاع از
2 نظر
بازخوردهای انلاین
مشاهده تمامی نظرات

این شعر بنام سیدمحمد داود مهاجر افغانی تو سایتها دیده شده لطفا تبیین کنید

یا زهرا
اجرشون با بی بی فاطمه عجب مرثیه ای سرودن