قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا
بگو: ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده اید! از رحمت خداوند نومید نشویدکه خدا همه گناهان را می آمرزد(زمر ۵۳)
شعر:
هزار مرتبه کردم فرار و دیدم باز
تو از کرم به من آغوش خویش کردی باز
به لطف و رحمت و عفو و کرامتت نازم
که می کشی تو ز عبد فراری خود ناز
شان نزول:
گفته شده: «این آیه دربارهی وحشی قاتل حمزه نازل شد در آن هنگام که خواست مسلمان شود و میترسید که توبهاش پذیرفته نشود. وقتیکه این آیه نازل شد، [وحشی] مسلمان شد». گفته شد: «ای رسول خدا (ص)! این آیه مخصوص او (وحشی) است یا شامل همهی مسلمانان میشود»؟ پیامبر (ص) فرمود: «بلکه شامل همه مسلمانان میشود.»تفسیر اهل بیت ج۱۳، ص۲۵۰۲۵۰
حدیث:
۱-رسول خدا (ص) فرمودند:روز قیامت مردی را می آورند و به او می گویند: از خود دفاع کن.می گوید: پروردگارا! مرا آفریدی و هدایت کردی و نعمت هایت را بر من فراوان گرداندی و من نیز پیوسته بر خلق تو احسان نمودم به آن امید که امروز رحمتت را بر من به آسانی فرو آری.خداوند فرماید: بنده ام راست می گوید، او را به بهشت وارد کنید.
۲- رسول خدا (ص) فرمودند:خداوند گناهان را می بخشد هرچند به وسعت دریاها باشد .(امالی ، ص۴۲)
۳- امام جواد(ع) میفرماید: لو تکاشفتم ما تدافنتم اگر عیبهای هر یک از شما بر دیگری آشکار میشد، همدیگر را دفن نمیکردید. (بحار الانوار، ج ۷۴، ص۳۸۳)
نکته ای که از این آیات و احادیث استفاده می شود این است که:همانطور که خداوند متعال ستار العیوب هست و آبروی بندگان را حفظ می کند ما هم باید نسبت به هم نوع خود این صفت خداوند را در وجودمان نهادینه کنیم
۴- امام علی (ع):در شگفتم از کسی که توانایی استغفار دارد، امّا ناامید است(بحارالأنوار، ج۷۵، ص۶۷)
۵- امام باقر(ع) نقل شده که فرمود: التَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ کَمَنْ لَا ذَنْبَ لَهُ وَ الْمُقِیمُ عَلَى الذَّنْبِ وَ هُوَ مُسْتَغْفِرٌ مِنْهُ کَالْمُسْتَهْزِئِ: «کسى که از گناه توبه کند، همچون کسى است که گناه نکرده، و کسى که استغفار مى کند، و با این حال به گناه ادامه مى دهد، مانند کسى است که مسخره مى کند».( تفسیر ابوالفتوح رازى، ج نهم، ص ۴۱۲)
داستان:
۱-می گویند: در یکی از جنگها در هوای سوزان صحرا؛ رزمندگان مسلمان پسر بچّه ای را دیدند که بر روی ریگ های داغ ایستاده بود. ناگهان مادر این پسر بچه از خیمه بیرون آمد و با عجله خود را در کنار پسر رسانید و او را بغل کرد و خودش روی زمین خوابید تا حرارت ریگهای داغ صحرا پای پسر بچه را نسوزاند! در حال که مادر روی زمین خوابیده بود مدام تکرار می کرد: پسرم! پسرم! پسرم!… همه رزمندگان از دیدن این صحنه عاطفی که نشانه عمق محبت مادر نسبت به فرزندش بود به گریه افتادند! آنها مادری را می دیدند که بدنش می سوخت تا کف پای فرزندش نسوزد! پیامبر رحمت؛ حضرت محمّد (ص) با دیدن این صحنه به وجد آمدند و گفتند: آیا از مهربانی این زن نسبت به پسرش تعجب کردید؟! همه گفتند بله یا رسول الله. پیامبر(ص) فرمودند: پس براستی خداوند تعال نسبت به تمام شما مهربانتر است از این زن نسبت به پسرش! همه مسلمانان از این بشارت رسول خدا به وجد آمدند و خوشحال شدند.
۲-فضیل بن عیاض، یکی از دزدان معروف بود. کاروانها را مورد دستبرد قرار میداد و با نهایت زبر دستی، اموال مردم را به غارت میبرد. کاروانهایی که از منطقه سرخس میگذشتند، تمام مراقبتهای لازم را بکار میبردند که به چنگ فضیل گرفتار نشوند. این راهزن خطرناک، به دام عشق دختری افتاد و تصمیم گرفت شبانه خود را به خانهی معشوقهی خود برساند و از وصل او کامیاب شود. نیمه شب از خانه دختر بالا رفت ولی هنوز، قدم به خانهی او نگذاشته بود که آهنگ دل نشینی از خانهی مجاور شنید، گوش فرا داد، مردی قرآن میخواند و به این آیه شریفه رسیده بود:«أَلَم یَأنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخشَعَ قُلُوبُهُم لِذِکرِ اللهِ» آیا هنوز وقت آن نرسیده که دلهای مردم با ایمان با یاد خدا خاضع و خاشع شود؟ شنیدن این آیه چنان تحوّلی در فضیل بوجود آورد که بی اختیار گفت: خداوندا وقت آن رسیده است؛ و فوراً از دیوار پایین آمد و از گناهی که در نظر داشت چشم پوشید. همین تذکر سبب شد که فضیل از تمام آلودگیها، خود را نجات دهد و دست از دزدی و گناه بشوید. در همان شب که این دگرگونی در فضیل بوجود آمد و او را سرگردان و منقلب ساخته بود، گذرش به کارونسرایی افتاد که کاروانی در آن فرود آمده و بار انداخته بود. فضیل در گوشهای خزید و سر به گریبان، بر گذشته پر گناه خود افسوس میخورد. در آن حال شنید که کاروانیان درباره ساعت حرکت سخن میگویند. یکی از کاروانیان میگفت: رفقا! امشب حرکت نکنید و بگذارید هوا روشن شود، زیرا به قرار اطلاع، فضیل بر سر راه است و خطر او قافله را تهدید میکند. سخن اضطراب آمیز کاروانیان آتشی در دل فضیل بر افروخت و از اینکه جنایات او این چنین مردم را مضطرب و پریشان ساخته به شدّت متأثّر شد و بی اختیار از جا برخاست و گفت: مردم بدانید من فضیل بن عیاضم و آسوده خاطر باشید که دیگر فضیل دزدی نمیکند و سر راه را بر کاروانیان نمیبندد. او به درگاه خدا بازگشته و از گناه خود توبه کرده است. آنچه این مرد را از گناه بازداشت و سرنوشت او را تغییر داد
۳- جوانی در بنی اسرائیل زندگی میکرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود روزها را روزه و شبها را به نماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تا که یک روز فریب خورده و کمکم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال قرار گرفت. یک روز آمد جلو آیینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش میآمد و از کردههای خود سخت پشیمان گردید. گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم به سوی تو آیا قبول میکنی. صدایی شنید که فرمود: تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم. معصیت ما را کردی تو را مهلت دادیم. پس اگر برگردی به جانب ما، تو را قبول میکنیم. پس توبه نمود و در زمره عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از طرف خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست.
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آی گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی
این درگه ما درگه نومیدی نیست صدبار اگر توبه شکستی باز آی
۴-در زمان حضرت موسى (ع) در بنى اسرائیل به جهت نیامدن باران قحطى شد. مردم خدمت حضرت موسى رسیدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء (نماز باران) بخوان.حضرت موسى(ع)برخواست که با قوم خود براى دعاى باران بروند و بیشتر از هفتاد هزار نفر بودند هرچه دعا کردند باران نیامد.حضرت موسى (ع) عرض کرد: خدایا چرا باران نمى آید، مگر قدر و منزلت من نزد تو از بین رفته؟خطاب رسید: نه، لیکن میان شما یک نفر است که چهل سال مرا معصیت مى کند. به او بگو از جمعیت خارج شود تا باران رحمتم را نازل کنم.موسى (ع) عرض کرد: الهى صداى من ضعیف است، چگونه به هفتاد هزار جمعیت برسد؟خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم ،حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى کسى که چهل سال است معصیت خدا را مى کنى از میان ما برخیز و بیرون رو که خداوند به جهت شومى و بدى تو باران رحمتش را از ما قطع کرده.آن مرد عاصی فهمیدباید بیرون برود،با خود گفت: چه کنم اگر برخیزم و از میان مردم بروم که مردم مرا مى بینند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم که خدا باران نمى دهد.همانجا نشست و از روى حقیقت توبه کرد و از کرده خود پشیمان شد.یکدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانى آمد که تمام سیراب شدند.موسى عرض کرد: الهى کسى که از میان ما بیرون نرفت چگونه شد که باران آمد؟خطاب شد: به شما باران دادم، به سبب آن کسى که شما را منع کردم و گفتم از میان شما بیرون برود.موسى علیه السلام عرض کرد: خدایا! این بنده را به من بنما.خطاب شد: اى موسى آن وقتى که مرا معصیت مى کرد رسوایش نکردم، حال که توبه کرده او را رسوا کنم؟ حاشا، من نمامین و سخن چینان را دشمن مى دارم، خود نمامى کنم؟( داستان هایی از خدا، تالیف، احمد و قاسم میرخلف زاده )
۵-وقتى که آیه تحریم خمر (شراب) فرود آمد منادى حضرت رسول اللّه (ص) ندا داد کسى نباید شراب بخورد؛ روزى رسول اکرم (ص) از کوچه اى مى گذشتند؛ اتفاقا یکى از مسلمانها شیشه شرابى در دست داشت وارد همان کوچه اى شد که حضرت داشتند می گذشتند تا حضرت رسول خدا (ص ) را دید مى آید خیلى ترسید، گفت الا ن است که آبرویم بریزد (زیرا به حضرت خیلى علاقه داشت ) گفت خدایا غلط کردم توبه کردم و دیگر لب به خمر و شراب نمى زنم فقط مرا جلوى حضرت رسول اکرم (ص ) رسوا نکن .وقتى که نزدیک حضرت شد. حضرت رسول اللّه (ص ) فرمود: در این شیشه چیست ؟ از ترس گفت آقا سرکه است .آن حضرت فرمود: اگر سرکه است قدرى در دست من بریز حضرت دست مبارک را پیش برد.آن مرد هم شیشه را برگردانید یک وقت متوجه شد که مقدارى سرکه در دست حضرت ریخته شده . مرد به گریه در آمد و گفت یا رسول اللّه قسم بخدا که در این شیشه شراب بود ولى چون توبه کردم و از خدا خواستم که مرا رسوا نکند خدا هم توبه مرا قبول کرده و دعایم را مستجاب فرموده .حضرت رسول اکرم (ص ) فرمود: چنین است حال کسى که توبه کند از گناهان خود و خداوند متعال تمام سیئات و بدیها و زشتى هاى او را تبدیل به حسنه و خوبى می نماید.خداوند می فرماید: اولئک یبدّل اللّه سیّئاتهم حسنات(گناهان کبیره،ج۲)
۶- یکی از کفار و زِنادقه ششصد سال به طور آشکارا گناه می کرد. روزی حضرت موسی(ع) برای مناجات به کوه طور می رفت که با او برخورد کرد. از موسی(ع) سوال کرد: به کجا می روی؟موسی(ع) گفت: برای راز و نیاز با خدای سبحان به کوه طور می روم. آن مرد گفت: برای خدای تو پیامی دارم که می خواهم حتماً به او برسانی. موسی(ع) پذیرفت. گفت: یا موسی! به خدای خود بگو مرا از خدایی تو عار و ننگ می آید و اگر تو روزی دهنده ی من هستی، می خواهم که ندهی و مرا به روزی تو نیازی نیست.حضرت موسی(ع) از حرف هایش پریشان خاطر شد و بدون آن که عکس العملی نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و به سوی کوه طور روانه شد.بعد از اتمام مراسم نیایش و دعا، شرم کرد که سخنان آن کافر را به خداوند بگوید. ناگاه خطاب آمد: ای موسی! چرا پیام بنده ام را که با ما بیگانگی می کند و از خدایی ما اعراض می جوید نرسانیدی؟موسی(ع) عرض کرد: خدایا! تو خود بهتر می دانی که چه گفت.خدای مهربان فرمود: «ای موسی! به او بگو اگر تو از خدایی ما ننگ و عار داری، ولی ما را از بندگی تو ننگ و عار نیست و اگر تو روزی ما نخواهی، ما بدون درخواست تو به تو روزی می رسانیم.»موسی(ع) از کوه طور برگشت و پیام الهی را به آن شخص کافر رسانید.چون او پیام خداوند را شنید، ساعتی در فکر فرو رفت و سپس سر بلند کرد و گفت: ای موسی! پروردگار ما بزرگ پادشاهی است؛ کریم و بنده نواز است؛ افسوس که من عمرم را ضایع کردم و روزگارم را به بطالت گذرانیدم. ای موسی! راه حق را به من نشان بده.موسی(ع) دین حق را به او عرضه داشت و او به یگانگی وحدانیت خدا اقرار کرد و به سجده رفت و در همان حال جان به جان آفرین تسلیم کرد و روح او را به علّیین بردند.
۷-روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند.بعد از ۷۰ سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت.مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت :ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم.تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی.مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.
سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال
بیحیا، من نیستم، چشمت بمال
خود ده انصاف، ای مرد گزین!
بیحیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین
مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد
دست را بر سر زد و از هوش شد
ای سگ نفس بهائی، یاد گیر!
این قناعت، از سگ آن گبر پیر
صوت: